بسم الله الرحمن الرحیم
 یه شهری بود خیلی خیلی بزرگ اندازه ی ته استکان همه مردم دنیا توش زندگی می کردن که سه نفر بیشتر نبودن .یکیشون کور کور کور بود اما دور دور دور را هم خوب می دید . یکیشون کره کره کره بود اما صدا های خیلی کم راهم خوب میشنید . یکیشونم و عریان بود

اما لباساش اینقدر بلند بود که زیره دست و پاهاش گیر می کرد . 
یه روز تصمیم گرفتند که از شهر برن بیرون . از دروازه ی شهر اومدن بیرون اونیکه کور کور کور بود اما دور راهم خوب میدید گفت یه لشگر بزرگ را دارم می بینم که داره از راه دور میاد . اونیم که کره کره کره بود و اما صداهای کم راهم خوب میشنید گفت منم صدا ی پاهای اسبهاشون و دارم می شنوم . اونیم که و عریان بود اما لباسهاش اینقدر بلند بود که زیره دست و پاهاش گیر می کرد گفت فرار کنین که الان میان هرچی که داریم ازمون می برن .

فرار کردند و رفتند رسیدن به یه روستایی . یه مرغ بریان شده ی بزرگ اونجا بود اندازه ی یه استخوان .

ازش خوردند و خوردند و خوردند تا شدند اندازه ی نی قیلون .

داستان آموزنده ی اخلاقی

ی ,کره ,کور ,یه ,راهم ,اندازه ,بود اما ,کور کور ,کره کره ,اندازه ی ,راهم خوب

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بازار ترافیکی Dailytext بلاگ آریاپورتال وبمستر همه چی دان و مخلوط زندگی سالم نمونه سوالات امتحانی رایانه کار icdl درجه ۲ دانلود سریال رالی ایرانی2 کیفیت بالا رایگان حلال قانونی انتخاب و شناسایی کالاهای ارگانیک گاه‌نوشت‌های یک پری